من به دنبال سلسله ی بارانِ پاییز محو می شوم

محو می شوم و پی در پی سراغ نفس های تو را می جویم

از سرما

از تیغ سرد آخرین زجه های آبان

از هر آشنا و نا آشنایی که گذری به این مسیر پر اشتباه بزند

من به گمراهی این رایحه های سرگردان سری میزنم

بالاخره از چیزی ، که نمی دانم چیست حرفی خواهم شنید

شکلی از همه خاکستری ها



شکلی از همه خاکستری ها

روی دیوار خانه مان

روی دیوار خانه تان

اضطراب کدام مهتاب لابلای عشوه های حوض چشمان دلبری


چه سرگشته این شاعر شب های سراغی از باغچه های عاشقی

سیب این پائیز را بو کشیده ای ؟

دیوانه ات کرده بوی سیب این پائیز ؟

این پائیز ، همین پائیز !

فرصت چیزی داشتی شبیه سیبی یا ....

همان سیب را ؟


دیوار به دیوار

سر کار گذاشته ای مهتاب و دلبر و پائیز و همه و همه را

برف هنوز می بارد و تو ... !


همه ی شهر عطر سیب را پاشیده روی دیوار خانه تان

روی دیوار خانه مان

روی همه خاکستری هایی که منتهی می شوند

به فصلی از سرگشتی

 

و تو ؟

کجایی دیوانه ؟


آبروی سیب را دادی به نسیم


دیگر انتهای یاقوت است

نه برف ، نه نسیم ،

نه سیب و نه احمد ،

نه درویش و نه هنر

کسی ازجزئیات پائیز ، چیزی برای حیرانی تو ندارد

دستان تو خالی ست


تو همه ی سیب را مفت باختی


                                               خداحافظ عاشق  ِ من

 

نا امیدت کردم یا مایوس؟ / باید حس کنم گناهکارم یا بگذارم با حسی از گناه در باره من قضاوت کنند !؟/ چون من پایانش را قبل از شروع دیدم/ بله، دیدم که چشمانت نمیدید و حس برنده بودن داشتم / پس چیزی را که از آن من بود  با حقی مسلم برداشتم/ روحت را در شب بیرون گذاشتم/ شاید که تمام شده باشد اما اینگونه نخواهد ماند / من برای توست که اینجا هستم اگر فقط اهمیت میدادی/ دلم را لمس کردی ، روحم را لمس کردی/ زندگیم را و همه ی هدف هایم  را تغییر دادی / عشق نمیبیند و این را وقتی فهمیدم/ که دلم را کور کردی/ و من لبانت را بوسیدم و سرت را نگه داشتم/ و رویاهایت را قسمت کردم و تخت خوابت را قسمت کردم/ خوب میشناسمت ،بویت را میشناسم/ آه که به تو معتادم...

خداحافظ عاشق من/ خداحافظ دوست من/ تو بی نظیر بودی/ برای من تو بی نظیر بودی...

من یک خیالبافم اما وقتی به هوشم/ نمیتوانی حال و هوایم را از من بگیری- خیالاتم را از من بگیری/ و وقتی رفتی ، من را بیاد بیاور / آنچه بودیم را بخاطر بیاور / گریه ات را دیدم، لبخندت را دیدم/ آن لحظه که خواب بودی را تماشایت کردم/ میشد پدر بچه ات باشم/ میشد عمری را با تو باشم / ترسهایت را میشناسم ، تو هم ترس های مرا / ما تردیدهایی برای خودمان داشتیم اما حالا خوبیم/ و دوستت دارم ، قسم میخورم که حقیقت است / نمیتوانم بی تو زندگی کنم....

خداحافظ عاشق من/خداحافظ دوست من / تو بی نظیر بودی/ برای من تو بی نظیر بودی...

و من هنوز دستت را در دستم نگه داشته ام/ در دستم وقتی که خوابیده ام / و روحم را در طول زمان برهنه خواهم کرد / وقتی که به پایت زانو میزنم...

خداحافظ عاشق من/ خداحافظ دوست من / تو بی نظیر بودی/ برای من تو بی نظیر بودی...

آه که چه توخالی ام ای عزیز/ خالیِ توخالی ام

خیلی خیلی زیاد... تو خالی ام...

به هاری کورده واری به ده نگی کاک  (( نه جمه ی غولامی ))

 

 http://www.upload.iran-forum.ir/uploads/1303369382.mp3

به هاری کورده واری خه م ره وینه .....

به هاری من ئه توی چاوان هه لینه

من خویشتن اسیر کمند نظر شدم

 

از در درآمدی و من از خود به درشدم

گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم

گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست

صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم

چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب

مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق

ساکن شود بدیدم و مشتاق تر شدم

دستم نداد قوت رفتن به پیش یار

چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم

تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم

از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم

من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت

کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم

او را خود التفات نبودش به صید من

من خویشتن اسیر کمند نظر شدم

گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد

اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم

 

 

 

Lookout

 

 

   !!when dont any subject

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آدرس جدید

 

ناگفته های ربه کا

                                www.namnam.blogsky.com

 

علیه آزادی

 

ویژه نامه روزنامه اعتماد ۲۰/۲/۸۶

 

 

 

عليه آزادي

مرتضي کاظميان

در نقد و تحليل نظام هاي غيردموکراتيک و رژيم هاي سياسي اقتدارگرا، بي توجهي به بنيادهاي جامعه شناختي و روانشناختي آن، غفلتي فاحش است. هرچند بسياري از رژيم هاي اقتدارگرا، سلطه و استيلاي خويش را بر رفتارهاي سرکوب گرانه و بنيادهاي امنيتي - نظامي متکي کرده اند، اما نبايد تمکين توده ها به «وضع نامطلوب» و پذيرش سلطه جريان هاي آزادي ستيز توسط بخش هاي قابل توجهي از جامعه را از ياد برد.

بقا و تداوم رژيم هاي اقتدارگرا يا شبه دموکراتيک - که رقابت هاي آزاد و سالم سياسي و فعاليت مخالفان را برنمي تابند - اين چنين در پيوندي تنگاتنگ با تمکين توده ها به وضع موجود قرار مي گيرد. به اجمال، مي توان جامعه را از نظر نحوه تعامل با حکومت، در سه بخش کلي، دسته بندي و بررسي کرد؛ مخالفان و منتقدان، موافقان و مبلغان و خاموشان و همراهان.

قابل پيش بيني است که رژيم هاي اقتدارگرا مي کوشند با ابزارهاي گوناگون سياسي (ممانعت از حضور و مشارکت در رقابت هاي انتخاباتي، تبليغات حزبي و فعاليت هاي مطبوعاتي و...)، امنيتي - قضايي (بازداشت و سرکوب و تهديد و...)، نظامي (حاکم کردن نيروهاي پليسي، نظامي و شبه نظامي در مقاطع حساس)، اقتصادي (جلوگيري از رشد و استقلال اقتصادي، به گونه يي که توان نهادهاي مدني مستقل در برابر قدرت، محدود و ضعيف گردد) و فرهنگي (پخش و نشر دروغ و افترا و...) منتقدان و مخالفان خود را منزوي و محدود و تا حد امکان تضعيف کنند.

همزمان، نيروهاي اجتماعي موافق و حامي رژيم سياسي اقتدارگرا، به شيوه هاي مختلف، قدر مي بينند و تقويت مي شوند. حمايت ها و شارژهاي صورت گرفته، موجب مي شود که نه تنها ساخت قدرت، در جامعه نيروهاي فدايي و فعال داشته باشد بلکه اين بخش از جامعه، در عين حال همچون بازوهاي تبليغاتي رژيم، به تبليغ ايده ها و ترويج ديدگاه هاي رسمي و دفاع از رفتارهاي حکومت - در ابعاد گوناگون سياسي، اقتصادي، اجتماعي و فرهنگي - مي پردازند.

اما بخش قابل توجهي از جامعه را شهرونداني تشکيل مي دهند که نه در پي «وضع مطلوب» اند و نه از «وضع موجود»، برخوردار؛ به ديگر سخن، آنان نه همچون گروه نخست، منتقد جدي و مخالف آگاه رژيم اقتدارگرا محسوب مي شوند و نه مانند گروه ديگر، از امکانات و امتيازهاي نزديکان به قدرت، برخوردار مي شوند. جمعيت قابل ملاحظه اخير، همان بخش غيرفعالي هستند که رژيم هاي غيردموکراتيک، در فعال کردن آنها و به حرکت درآوردن ايشان، انگيزه فراوان دارند.

اطاعت تدريجي و همرنگي و همراهي اين بخش از جامعه با حکومت ها و تمکين آنان به وضع موجود، آن روي ديگر سکه بقا و تداوم نظام هاي اقتدارگرا است. «اتين دو لابوئتي» انديشمند فرانسوي (متولد 1530) در مقاله يي ژرف و خواندني (سياست اطاعت؛ رساله درباره بردگي اختياري) مي نويسد؛ «همه حاکمان، سرکوب گرانه رفتار نمي کنند؛ برخي از آنان سياست خنثي سازي و به انفعال کشيدن مردم را در خفا انجام مي دهند. ذات جماعات و عوام به گونه يي است که به آنان که دلسوز مردم و خواهان رهايي ايشان اند، شک مي کنند و به ديده ظن و گمان مي نگرند و برعکس، نسبت به کسي که فريب شان مي دهد، زودباور و جاهل اند... بازي ها، نمايش هاي سرگرم کننده، مضحکه ها، گلادياتورها، جانوران عجيب و غريب، مدال ها، تمثال ها و افيون هايي از اين دست، دامي بودند که براي به اسارت کشيدن مردم دنياي قديم به کار مي رفت و در حقيقت، بهاي آزادي ايشان و حربه يي در دست استبداد بود. ديکتاتورهاي باستان به کمک اين اعمال و اغفال گري ها، زيردستان و بندگان را مطيع و آرام و زير يوغ نگه مي داشتند؛ و توده هاي مردم مي آموختند که فرمان بردار و مطيع باشند... جباران رومي، در گوشه و کنار شهر، خوان نعمت مي گستردند و براي فريب، عوام را اطعام مي کردند؛ ولگردان مفلسي را که هميشه در گرسنگي به سر مي بردند و جز به خوردن به هيچ چيز ديگري نمي انديشيدند. زيرک ترين و فهيم ترين آنان هرگز حاضر نبود پياله آش خود را رها کند و به دنبال استقرار آزادي موعود در جمهوريت افلاطون برود. جباران بذل و بخشش مي کردند؛ گندم، شراب، سکه نقره و... و آنگاه همه بي شرمانه فرياد مي زدند؛ «زنده باد شاه،»؛ توده هاي جاهل نمي فهميدند که آنچه را به عنوان صدقه مي گيرند، در حقيقت بخشي از دارايي به غارت رفته خودشان است و نمي فهميدند که اگر شاه اين دارايي ها را از ايشان ندزديده بود، پس از کجا مي آورد تا ميان ايشان توزيع کند... عوام هميشه اين چنين بوده اند، انقيادپذير و تطميع شونده، چندان که با عقل سليم نمي خواند و بي تفاوت و سنگدل در برابر تباهي، جنايت و انحطاط که با عواطف بشري ناسازگار است...»1

يکي از نظريه پردازان آزاديخواه - با نام لايزندر اسپونر - حدود چهارصد سال پس از لابوئتي، ديدگاهي مشابه او را مطرح کرده است. به عقيده او، حاميان ظاهري حکومت، متشکل از سه دسته اند؛ «نخست، افراد نادرست، که طبقه نسبتاً فعال و پرشماري را تشکيل مي دهند؛ اينها دولت را به مثابه ابزاري براي کسب قدرت، جاه طلبي و سودجويي مي انگارند، ديگر، ساده لوحان يا فريب خوردگان، طيفي گسترده را شامل مي شوند که تصور مي کنند آزاد و مستقل اند و در حکومتي زندگي مي کنند که در آن، حقوق برابر براي همگان رعايت مي شود، اينان تصور مي کنند حکومت شان «بهترين حکومت روي زمين» است و تصوراتي از اين قبيل دارند و آخر، گروهي که تا اندازه يي به بدي ها و شرارت هاي حکومت واقف اند، اما راه برون رفت را نمي دانند و اگر هم بدانند، به طور جدي حاضر به قرباني کردن منافع شخصي خويش براي تحول و دگرگوني نيستند.»2


 

اين وضع - و مشکل - را اريک فروم روانکاو و انديشمند برجسته آلماني نيز در اثر گرانسنگ خود (گريز از آزادي) به دقت تبيين کرده است. فروم در سنجش اساس رواني موفقيتي که نازيسم در آلمان هيتلري کسب کرد، اظهار مي دارد که قسمتي از مردم، بدون مقاومتي شديد در برابر نازيسم، سر فرود آوردند، ولي ستايشگر ايدئولوژي و روش سياسي آن نيز نشدند؛ بخشي ديگر از جامعه آلمان- به عقيده اريک فروم - سخت فريفته نازيسم شدند و با تعصب، در مناديان آن آويختند. به نظر او، تسليم گروه نخست، محصول حالتي از خستگي دروني و تسليم به وضع موجود، در نتيجه سلب اميد از تاثير فعاليت سياسي بود. بسياري از آنان، بين تنهايي و همراهي با وضع حاکم، دومي را انتخاب کردند و چاره يي جز همرنگي بيشتر با سيستم مستقر نديدند. چيره بودن نوعي احساس ناتواني، فرد را ناگزير مي سازد - چنانکه گويي فلج شده است - به فاجعه هايي که نزديک مي شوند فقط خيره گردد و از جاي نجنبد.3

چنين وضعي که از زاويه هاي مختلف مورد اشاره قرار گرفت، نتيجه و پيامدي جز تداوم رژيم اقتدارگرا و تحکيم پايه هاي سلطه آن به همراه ندارد؛ به تعبيري، قدرت تنها با تکيه بر رضايت فرمانبرداران و اطاعت کنندگان پابرجاست و البته، باورنکردني است که وقتي يک ملت فرمانبردار مي شود، چه زود آزادي خود را به فراموشي مي سپارد و چنان آن را از ياد مي برد که ديگر هرگز تصوري از بازيافتن آن به خود راه نمي دهد.4 اينگونه است که پس از مرگ نرون - با آن همه تباهي و جنايت که آفريد - اهالي روم، جامه عزا به تن کردند، يا پس از مرگ ژوليوس سزار - که قوانين و آزادي مردم روم و ايتاليا را برباد داد - خلق بي خبر، آتشي رفيع در پاي جنازه او بر افروختند و کتيبه يي بر ستون يادبود او برآويختند که بر آن حک شده بود؛ «پدر ملت»... و اينچنين است قصه تشييع جنازه استالين در شوروي که هنوز از آن، چندان نگذشته است... بديهي است که حاکمان در رژيم هاي غيردموکراتيک با بهره جستن از شگردهاي گوناگون و طراحي شده، توافق و رضايت و تمکين را در ميان جامعه گسترش مي دهند؛ دستگاه هاي تبليغاتي حکومت ها در تثبيت و تداوم اين همراهي و هماهنگي نقشي ويژه ايفا مي کنند؛ شيوه هاي معيشتي و مادي نيز براي فريب توده ها به کار گرفته مي شود. نتيجه اين همه، نوعي از شست وشوي مغزي و تطميع و واداشتن توده ها به تمکين به «وضع موجود» و پرهيز از انديشيدن به «وضع مطلوب» است. بايد افزود که اين نوع از مواجهه و تعامل، محدود به کشورهاي توسعه نيافته نيست؛ اشکال پيچيده يي از رفتارها و روش ها به کار گرفته مي شود تا توده ها، به حاکمان موجود، رضايت دهند و با آنان همگام شوند.

به زعم تئودور آدورنو، متفکر برجسته مکتب فرانکفورت، جامعه به کمک «صنعت فرهنگ» مانع آنان مي شود تا انسان ها به فکر جهان ديگري غير از آنچه هست، باشند. آدورنو از «انسان هايي که ديگر انسان نيستند» سخن مي گويد، انسان هايي که ماهيت انساني و رسالت آزادي بخشي (رهايي بخشي) خود را از دست داده اند.5

يورگن هابرماس انديشمند معاصر مکتب انتقادي نيز «سياست زدايي توده ها» و ظهور «توده هاي سلب سياست شده» را در بحث هاي خود مورد توجه و تحليل قرار داده است. به عقيده او، گسترش و اشاعه تکنولوژي و علوم، انسان ها را از هرگونه امکان کسب آگاهي سياسي و تلاش در راه دگرگون ساختن وضع موجود، محروم ساخته است. از نظر هابرماس، پديده «سلطه» گرچه بيش از همه در فاشيسم تجلي عيني يافته است، ليکن در حال حاضر نيز در بسياري جوامع، قابل رديابي است.6

از اين منظر، آزادي اجتماعي و رهايي از سلطه و خروج از وضع ناگوار تبعيت و تمکين و اطاعت و رضايت، از تفکر روشنگرانه جدايي ناپذير است؛ گريزي جز کمک به رهايي انسان ها از قيد نهادهاي اجتماعي - سياسي از خودبيگانه ساز که توسط «نسل هاي مرده» تحميل شده اند، وجود ندارد.

بيداري و آگاه سازي توده ها، اندک اندک پايه هاي رضايت آنان را از «وضع موجود» و سلطه و اقتدار تحميلي، سست مي کند. در برابر رضايتي که به کمک تبليغات فراهم مي شود و در برابر اهرم هاي به کار گرفته شده از سوي حاکمان (ابزارهايي چون صدقه، خيريه، صحنه سازي، ايجاد القائات و توهمات ايدئولوژيک و دروغ پراکني و نشر اطلاعات دروغين و...) براي فريب مردم و جلب رضايت و همگامي آنان، آزادي خواهان و آگاهان، چاره يي جز آگاه سازي افکار عمومي از اين فرآيند، روشنگري و تقدس زدايي از دستگاه حکومت ندارند.

تکيه کردن بر مباحث انتزاعي و اکتفا کردن به اشاعه آگاهي هاي نظري، کافي نيست، بايد - به تعبير اريک فروم - در پي تحقق کامل قواي افراد و توانايي آنان براي خود انگيخته و فعال زيستن (آزادي مثبت) بود، پيروزي آزادي تنها در صورتي ميسر است که جامعه مسوول تمام افراد خويش باشد، هيچ يک از افراد گرسنگي نکشد، يا با ارعاب و تخويف وادار به تسليم نشود، يا از ترس بيکاري و فقر از عزت نفس خويش نگذرد.7 براي تحقق و پيشرفت آزادي و دموکراسي، توجه به وضع معيشتي و اقتصادي شهروندان، اجتناب ناپذير است.

رهايي بخشي توده ها از قيد تمکين و تسليم و رضايت، همچنين به گونه يي غيرقابل کتمان، نيازمند آکندن جامعه از يک «ايمان» نوين است، ايمان به زندگي و به درستي و حقيقت.

و سخن آخر آنکه؛ در برابر نيروهايي که «عليه آزادي» مي کوشند و با تمامي امکانات و ابزارها و شيوه هاي گوناگون اقدام مي کنند و از امکانات ساخت قدرت برخوردارند، بايد از تمامي پتانسيل ها و نيروهاي بالقوه و بالفعل آزادي خواه، سود جست. از اين زاويه، با نگاهي نسبي به مدافعان و علاقه مندان آزادي در حکومت ها، مي توان مهياتر و گسترده تر، عليه اقتدارگرايي اقدام کرد. هر چند اين امر نقشي بنيادين و اساسي در يک جنبش آزادي خواه ندارد، اما همه نهضت هاي آزادي خواه در جهان، از پتانسيل ها و نارضايتي هاي دروني حکومت ها، سودجسته اند.
[i]

 



[i]

کمی از آنچه من برای شعر فکر می کنم

هر اثر هنری به مجرد آفرینش ، وجودی مستقل از خالق خود دارد و ازین پس این خود اوست که به دایرۀ وجود خود شعاع می دهد . در واقع خالق آن هر آنچه را که می باید ، از قبل انجام داده و ازین به بعد اگر اقدام به هر تغییری در اساس ساختار آن اثر نماید در واقع به دنیای وجودی آن اثر دستبرد زده و در وجود آن دخل و تصرفی نموده که حق او نیست . بهتر است بگویم اگر هر آنچه به عنوان تبدیل به احسن در اصل و درونمایۀ اثر هنری روی دهد ، خروج از دنیای اصیل آن اثر به اجبار روی داده و اجازۀ اظهار وجود از او سلب شده است .

به عبارتی ، هر اثر هنری بعد از آفرینش خود با ماهیت درونی خویش با جهان پیرامونش ارتباط برقرار می نماید و اگر احیاناً مخاطبی داشته باشد ـ که لزومی ندارد هر اثری دارای مخاطب باشد ـ این خود اثر است که با فراز و نشیبهای احتمالی اش مسیر رهیافتی حقیقی را به مخاطبش می نمایاند . شبیه این قاعدۀ کلی را بسیار جامع تر و کامل تر ، فکر می کنم هایدیگر(؟) گفته است .

 تمام اینها را دست کم در شعر یافته ام  . به هیچ روی منکر تغییرات در پاره ای موارد مانند پس و پیش نمودن برخی واژه ها که خللی بر آهنگ و مسیر شعر وارد نمی کنند یا جایگزین های دستوری و نگارشی که از اصولند ، نیستم . ولی بیشتر می پسندم شعر در جریان پر تلاطم و غیر قابل دستبرد آفرینش ، زبان و راه خود را تعیین کند و اگر من برای شعر تعیین تکلیف کنم به نظرم آن شعر هرگز در جهان پس از آفرینش دایره ای وسیع را پیرامون خود ایجاد نخواهد کرد . چه بسا هرگز نتواند استقلال شایانی داشته باشد و از عوارض آن ، این خواهد بود که باید همیشه مانند کودکی که هرگز به بلاغت نمی رسد دستش را بگیرم و با خود به این سو و آن سو بکشانمش . تصاویری که بی گمان همراه شعرند ، حقیقتاً پنجره هایی هستند که هم روزنه ای برای ورود هوایی تازه به شعرند و هم منظرگاهی قریب به اتفاق زیبایند که درون شعر را بهتر و بیشتر می نمایانند . حال اگر شرایط کلی آفرینش شعر ایجاب کنند این روزنه ها ذهنی باشند میزان منظرگاه تقریباً بی مرز میشوند و به معنای واقعی آنگاه هر خواننده ای به سلیقۀ خود و با احتساب میزان برقراری ارتباطش با شعر پنجره ای نو به روی خود گشوده می بیند و با مذاق خود از زیبایی های شعر لذت می برد و این یعنی شعر تا بی نهایت زیباست .